دانشجوی دانشگاه آزادم
تو شهر غربت جیبم گشته خالی
پول کتاب و شهریه ندارم
پول توجیبی و کرایه خونه
شبها تا نزدیک سحر بیدارم
از سایة صاحبخونم میترسم
شام و ناهارم ماستِ یا پنیره
از پدر و مادرم خیلی دورم
همش بفکر بابا و مامانم
با یاد خواهر کوچولو تو خونه
دلم برا بابام خیلی میسوزه
وقتی که بابامو غمگین می بینم
قرض و قوله کرده برام ز چند جا
یوقت نشد منّت سرم بذاره
قدر بابامو من حالا میدونم
بابام خیلی صبور و سر به زیره
به من میگه طاقت بیار صبور باش
اگه تا آخرِش دوام بیارم

 

بی پول شُدم خدا برس بدادم
رو موکت مینشینم جای قالی
دنبال کار میگردم و بیکارم
ندارمو و پیاده میرم خونه
درس میخونم تا نمره کم نیارم
صداش میاد من مثل بید میلرزم
از تنهایی دلم خیلی میگیره
چکار کنم دانشجو ام مجبورم
بابام دو جا کار میکنه میدانم
اشکم سرازیر میشه روی گونه
چون دیدم کفشِشُو داره میدوزه
خجالت میکشم از او شرمگینم
فداش بِشم خیلی مردِ ماشااله
با اینکه خیلی قرض و قوله داره
گاهی تو دل براش دعا میخونم
سنّی نداره اما خیلی پیره
از تنبلی تو زندگی بدور باش
تازه لیسانس میگیرم و بیکارم

 

اما به نومیدی ایمان ندارم
امیدوارم به لطف کردگارم

تمامی حقوق این وبلاگ متعلق به آقای غلامرضا دلاوری می باشد